بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
اشک: فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز. کسائی. بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من بدند همچو گل نوشکفته در گلزار کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار. جمال الدین عبدالرزاق. کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی. سعدی
اشک: فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز. کسائی. بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من بدند همچو گل نوشکفته در گلزار کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار. جمال الدین عبدالرزاق. کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی. سعدی
آنکه در جنگهای بسیار شرکت کرده. مجرب در جنگ. (فرهنگ فارسی معین). جنگ دیده و آزموده شده در جنگ. (ناظم الاطباء). تجربه دیده در جنگ. (فرهنگ لغات ولف) : نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با گرز و تیر. فردوسی. به لشکر چنین گفت هومان شیر که ای رزم دیده یلان دلیر. فردوسی. همان تا یکی رزم دیده هژبر فرستم به جنگش چو غرنده ابر. فردوسی. همه رزم دیده همه مرد جنگ بر آن کوه مانند غران پلنگ. فردوسی. همی گوید ای رزم دیده سوار چه تازی تو اسب اندر این مرغزار. فردوسی
آنکه در جنگهای بسیار شرکت کرده. مجرب در جنگ. (فرهنگ فارسی معین). جنگ دیده و آزموده شده در جنگ. (ناظم الاطباء). تجربه دیده در جنگ. (فرهنگ لغات ولف) : نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با گرز و تیر. فردوسی. به لشکر چنین گفت هومان شیر که ای رزم دیده یلان دلیر. فردوسی. همان تا یکی رزم دیده هژبر فرستم به جنگش چو غرنده ابر. فردوسی. همه رزم دیده همه مرد جنگ بر آن کوه مانند غران پلنگ. فردوسی. همی گوید ای رزم دیده سوار چه تازی تو اسب اندر این مرغزار. فردوسی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بُت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
مظلوم. (آنندراج) (شرفنامه). ملهوف. (منتهی الارب) : که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده ای دامنم. فردوسی. ستمدیده را اوست فریاد رس میازید با نازش او بکس. فردوسی. تو گفتی که من دادگر داورم بسختی ستمدیده را یاورم. فردوسی. نبیند دگر روشنی دیده را مگر داد بدهد ستم دیده را. اسدی. خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ داد خواه. نظامی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. کجادست گیرد دعای ویت دعای ستمدیدگان در پیت. سعدی (بوستان). سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوخته هم سوخته داند. سعدی
مظلوم. (آنندراج) (شرفنامه). ملهوف. (منتهی الارب) : که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده ای دامنم. فردوسی. ستمدیده را اوست فریاد رس میازید با نازش او بکس. فردوسی. تو گفتی که من دادگر داورم بسختی ستمدیده را یاورم. فردوسی. نبیند دگر روشنی دیده را مگر داد بدْهد ستم دیده را. اسدی. خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ داد خواه. نظامی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهَدْشان داد. نظامی. کجادست گیرد دعای ویت دعای ستمدیدگان در پیت. سعدی (بوستان). سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوخته هم سوخته داند. سعدی
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده. مصیبت رسیده. مغموم. (ناظم الاطباء). غم رسیده. (آنندراج). گرفتار غم و اندوه: شد یقینش که گور غمدیده هست از آن اژدها ستمدیده. نظامی. یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیدۀ ما شاد نکرد. حافظ. دیگران قرعۀقسمت همه بر عیش زدند دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد. حافظ. سواد دیدۀ غمدیده ام به اشک مشوی که نقش خال توام هرگز از نظر نرود. حافظ
کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده. مصیبت رسیده. مغموم. (ناظم الاطباء). غم رسیده. (آنندراج). گرفتار غم و اندوه: شد یقینش که گور غمدیده هست از آن اژدها ستمدیده. نظامی. یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیدۀ ما شاد نکرد. حافظ. دیگران قرعۀقسمت همه بر عیش زدند دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد. حافظ. سواد دیدۀ غمدیده ام به اشک مشوی که نقش خال توام هرگز از نظر نرود. حافظ